گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد سيزدهم
.آغاز سنه صد و دو




بيان قتل يزيد بن مهلب‌

يزيد بن مهلب از واسط گذشت و فرزند خود معاويه را بحكومت آن سامان منصوب نمود. بيت المال و اسراء را هم باو سپرد. او از دهانه نيل (رود معروف در بين النهرين غير از نيل مصر) گذشت تا بمحل عقر رسيد. برادر خود عبد الملك بن مهلب را بكوفه فرستاد. عباس بن وليد بمقابله او شتاب كرد در محل سورا جنگ واقع شد. اتباع عبد الملك بر شاميان حمله كردند و آنها را شكست دادند. عده‌اي از بني تميم با شاميان بودند. عده ديگر از قبيله قيس كه از بصره و حكومت يزيد گريخته بودند با شاميان بودند. چون آنها گريختند تميمي‌ها و قيسي‌ها پايداري كردند و فرياد زدند. اللّه اللّه اي شاميان ما را تسليم دشمن مكنيد. اتباع عبد الملك هم آنها را تا كنار رود عقب رانده بودند. شاميان كه ندا و استغاثه را شنيدند، گفتند: باك نداشته باشيد عادت ما اينست كه پس از فرار حمله را تكرار كنيم (فرو كر). يكباره حمله كردند و اتباع عبد الملك گريختند و شكست خورده نزد يزيد برگشتند. مسلمه هم در كنار رود تا انبار لشكر كشيد و در آنجا پل بست و از آب گذشت تا بابن مهلب رسيد. بسياري از اهل كوفه و مرزداران بابن مهلب ملحق شدند. عبد الله بن سفيان بن يزيد بن مغفل ازدي را بفرماندهي اهل كوفه و اهل مدينه و نعمان بن ابراهيم بن اشتر را بسالاري مذحج و اسد، دو قبيله، منسوب نمود. رياست كنده و ربيعه را بمحمد بن اسحاق بن اشعث سپرد. فرماندهي تميم و همدان را بحنظلة بن عتاب ابن ورقاء تميمي داد. همه را مفضل بن مهلب جمع و احضار نمود. صد و بيست هزار مرد جنگي بودند. يزيد گفت: اي كاش ميان آنها از قوم (و عشيره) خود او كه در خراسان زيست ميكنند عده‌اي بود. بعد ميان آنها برخاست و خطبه كرد و آنها
ص: 283
را بجنگ و پايداري تشويق و تشجيع نمود. عبد الحميد هم تا محل نخيله لشكر كشيد. در آنجا جويهاي آب را از رود روان كرد (براي لشكريان) براي كوفيان هم مراقب و نگهبان مرتب كرد مبادا بگريزند و بفرزند مهلب ملحق شوند. يك عده نماينده هم برياست سبرة بن عبد الرحمن بن مخنف نزد مسلمه فرستاد. مسلمه هم عبد الحميد را از ايالت و امارت كوفه عزل و بجاي او محمد بن عمرو بن وليد بن عقبه را نصب نمود كه خالدار باشد «ذو الشامة» (بدان صفت مشهور بود). يزيد رؤساء اتباع خود را جمع كرد و گفت: من چنين تصميم گرفته‌ام كه عده دوازده‌هزار تن اختيار و با برادرم محمد بن مهلب براي شبيخون آماده كنم. آنها با خود پالان و جوال پر خاك ببرند كه در خندق بريزند و از آن بگذرند و سپاه مسلمه را شبانه غافل‌گير كنند. آنها جنگ را آغاز كنند و من پياپي براي ياري آنها مدد خواهم فرستاد تا هنگام بامداد، آنگاه خود و سپاهيان جنگ عمومي را آغاز كنيم. من اميدوارم كه خداوند ما را پيروز خواهد كرد. سميدع گفت: ما آنها را بكتاب خداوند و سنت پيغمبر دعوت كرديم و آنها ادعا كردند كه اين پيشنهاد را قبول نموده‌اند بنابر اين روا نباشد كه ما خدعه كنيم و آنها را غافلگير و دچار نمائيم، مگر اينكه آنها در خواست و پيشنهاد ما را رد كنند ولي تا وقتي كه آنها قبول كرده باشند غدر و خيانت روا نباشد.
ابو رؤبه كه رئيس فرقه مرجئه بود و آنها هم با او در ميدان جنگ حضور داشتند.
گفت: او (سميدع) راست گفت. چنين بايد باشد (مطابق عقيده او). يزيد گفت:
واي بر شما باور ميكنيد كه بني اميه بقرآن و سنت پيغمبر عمل مي‌كنند و حال اينكه اين عمل را از روز نخست از دست داده بودند. آنها از روز نخست نسبت بشما خدعه و تزوير ميكردند و پي مكر و حيله مي‌گشتند. هان زود بشتابيد تا آنها خدعه را بكار نبسته و بر شما سبقت نيافته باشند. من بني مروان را ديدم، از آنها دروغگوتر و فريبنده‌تر نيافتم. غدر و خيانت آنها هميشه كارگر است. اين ملخ زرد (مقصود مسلمه) بيشتر از همه غدر و خيانت ميكند.- گفتند: هرگز ما چنين نخواهيم كرد مگر آنكه آنها پيشنهاد ما را رد كنند و تا آنها قبول كرده باشند ما چنين كاري نخواهيم كرد. مروان بن
ص: 284
مهلب در بصره بود كه مردم را بجنگ شاميان وادار مينمود و پياپي مرد جنگ ميفرستاد ولي حسن بصري مردم را بسكون و ترك فتنه دعوت ميكرد. چون مروان بر آن حال آگاه شد كوشيد كه مردم را بميدان جنگ روانه كند و گفت: شنيده‌ام كه اين سالخورده گمراه رياكار مردم را از جهاد باز ميدارد. بخدا قسم اگر همسايه او از خانه وي يك ني بربايد خون از بيني او جاري ميشود (از شدت غضب). او بايد از كين ما و از جمع كردن اوباش ابله (بصره) و بيگانگان فرات (ايرانيان) خودداري كند.
و گر نه ساكنين مربدا خشنا (محل) را بر او زار خواهم كرد. (او را خواهم كشت). چون حسن شنيد گفت: بخدا قسم من اكراه ندارم كه خداوند مرا گرامي بدارد و او را خوار نمايد (كه مرا بكشد). جمعي از ياران او گفتند: اگر او ترا قصد كند و تو بخواهي ما ترا حمايت خواهيم كرد و مانع رسيدن آزار او خواهيم بود.- گفت:
اگر چنين باشد، پس من بايد در قول و عمل خود خلف كرده باشم. زيرا من بشما پند داده‌ام كه يك ديگر را مكشيد آن هم در راه ديگران، چگونه راضي شوم كه شما در راه من و براي خشنودي من يك ديگر را بكشيد و از من دفاع كنيد. مروان شنيد و بر آنها (اتباع حسن) سخت گرفت و آنها را پراكنده كرد و از آزار حسن هم دست كشيد. مقابله دو سپاه يزيد بن مهلب و مسلمة بن عبد الملك بن مروان مدت هشت روز بطول كشيد. روز جمعه چهاردهم ماه صفر مسلمه بوضاح پيغام داد كه با كشتي برود و پل را آتش بزند. او هم اقدام كرد.
مسلمه بميدان رفت و صفوف سپاه شام را آراست و بسپاه فرزند مهلب نزديك شد. جبلة بن مخزمه كندي را بفرماندهي ميمنه و هذيل بن زفر بن حارث كلابي را بفرماندهي ميسره منصوب و معين نمود. عباس بن وليد هم سيف بن هاني همداني را بفرماندهي ميمنه و سويد بن قعقاع تميمي را بفرماندهي ميسره منصوب كرد.
مسلمه خود فرمانده كل سپاه بود.
يزيد بن مهلب هم بميدان رفت و حبيب بن مهلب را بفرماندهي ميمنه و مفضل ابن مهلب را بفرماندهي ميسره برگزيد. مردي از اهل شام بميدان رفت و مبارز
ص: 285
خواست. محمد بن مهلب بمبارزه او شتاب كرد. محمد او را زد مرد شامي ضربت او را با دستي كه دستكش آهنين داشت پذيرفت ضربت محمد كارگر افتاد و دست آهن پوش شامي را بريد. او خود را بر گردن اسب انداخت و تاخت كرد و گريخت.
چون وضاح نزديك پل رسيد آتش در پل افكند. دود بلند شد و جنگ ميان دو سپاه برپا گرديد، ولي هنوز سخت گرم نشده بود. چون مردم دود را از دور ديدند و بآنها گفته شد پل را آتش زدند همه گريختند. به يزيد گفته شد مردم منهزم شدند گفت: از چه منهزم شدند و حال اينكه نبرد نبود كه از آن بگريزند؟ گفتند: بمردم خبر داده شده كه دشمن پل را آتش زده است بدين سبب كسي پايداري نكرد. گفت:
خداوند آنها را زشت بدارد، آنها پشه بودند كه چون دود را ديدند پراكنده شدند.
او با جمعي از اتباع خود رفت و گفت: گريختگان را بزنيد و برگردانيد. آنها رفتند و منهزمين را زدند و برگردانيدند. همه گرد او جمع شدند. يزيد گفت: آنها را آزاد بگذاريد. بخدا قسم من اميدوارم كه خداوند ديگر مرا با آنها در يك جا جمع نكند. بگذاريد بروند كه رحمت خدا شامل حال آنها باد آنها گوسفند هستند كه صداي گرگ را از اطراف شنيدند.
يزيد قصد فرار نداشت. يزيد بن حكم بن ابي عاص ثقفي كه برادرزاده عثمان ابن ابي عاص يار پيغمبر بود. او با حكم بن ابي عاص پدر مروان نسبت نداشت. او در واسط بود. نزد يزيد (بن مهلب) رفت و گفت: ملك بني مروان زايل و نابود شده اگر تو اين را نمي‌داني اكنون بدان چنانكه من مي‌دانم. آنگاه ابن حكم بيزيد گفت:
فعش ملكا أو مت كريما فان تمت‌و سيفك مشهور بكفك تعذر يعني: شاه باش و شادزي و اگر بخواهي بميري آزاده باش و چنين بمير كه شمشير تو در دست باشد تا معذور شوي.
گفت: شايد چنين باشد (آزاده بميرم). چون يزيد فرار اتباع خود را ديد گفت: اي سميدع آيا عقيده من بهتر بود يا عقيده تو (در شبيخون). من بتو نگفته بودم كه اين قوم چه ميخواهند بكنند (خيانت كنند).- گفت: آري. يزيد با ياران خود پياده شدند. او بر اسب كهر سوار بود. مردي رسيد و باو گفت: برادرت
ص: 286
حبيب كشته‌شد.- گفت: زندگاني بعد از او سودي ندارد. من بخدا قسم از حيات بعد از فرار خشنود نميباشم. اكنون بيشتر تنفر دارم. پيش برويد. دانستند كه او تن بمرگ داده است. هر كه مرگ پسند نبود عقب ماند و برگشت. جمعي نيكو با او پايداري و دليري كردند. او پيش رفت. بهر دسته سواري كه مي‌رسيد آنرا شكست مي‌داد و عقب مي‌راند تا بمسلمه نزديك شد كه ديگري را قصد نداشت. چون نزديكتر شد مسلمه اسب خود را خواست كه سوار شود، ولي اهل شام بر سر يزيد هجوم بردند.
سميدع و محمد بن مهلب با يزيد همراه بودند. مردي از كلب (طايفه) فحل بن عياش نام داشت، چون خوب نگاه كرد يزيد را ديد و شناخت. گفت: بخدا اين يزيد است. بخدا من او را قصد مي‌كنم يا او را بكشم يا او مرا بكشد. كدام يك از شما همراه من باشد كه از دفاع اتباع او مانع شود تا من كار را يكسره كنم. جمعي با او همراه شدند، مدت يك ساعت نبرد كردند هر دو دسته جدا شدند در حاليكه نعش يزيد در ميان افتاده بود. فحل هم افتاده بود و رمقي داشت. او باتباع خود اشاره كرد كه نعش يزيد آنجاست كه خود او يزيد را كشته و يزيد هم او را زده كه دم مرگ بود.
سر يزيد را غلام بني قره بريده بود از او پرسيدند آيا تو او را كشتي؟ گفت:
نه. چون مسلمه سر او را نزد يزيد بن عبد الملك فرستاد، خالد بن وليد بن عقبة بن ابي معيط حامل آن سر بود. گفته شده: هذيل بن زفر بن حارث كلابي او را كشت و ننگ داشت كه پياده شود و سرش را ببرد و حمل كند. هنگامي كه يزيد كشته شد مفضل در ميدان سر گرم جنگ بود و از قتل برادر خبر نداشت و نمي‌دانست كه سپاه منهزم شده است. او هر حمله كه مي‌كرد دشمن را شكست مي‌داد و پراكنده مي‌نمود يا ميان سپاه خصم فرو ميرفت. عامر بن عميثل ازدي هم همراه او بود كه شمشير مي‌زد و مي‌گفت:
قد علمت ام الصبي المولوداني بنصل السيف غير رعديد يعني: مادر كودك متولد شده (همسر خود) مي‌داند كه من در شمشير زدن، يا از دم شمشير، جبان و بيمناك نمي‌باشم.
ص: 287
مدت يك ساعت جنگ كردند. ربيعه (قبيله) منهزم شد. مفضل آنها را ندا- داد اي ربيعه دوباره حمله كنيد. بخدا قسم شما عادت نداشتيد كه بگريزيد يا پست و فرومايه باشيد! اهل عراق بسبب گريز شما يا از طرف شما دچار نشوند. جان من فداي شما برگرديد. آنها بقصد حمله برگشتند باو گفته شد: تو چه ميخواهي بكني و حال اينكه يزيد كشته شده است همچنين حبيب و محمد، و سپاهيان منهزم شدند؟! آن هم مدتي پيش! در آن هنگام مردم از گرد او پراكنده شدند و او راه واسط را گرفت ميان عرب مانند او (مفضل) از حيث دليري و شمشير زني و لشكر آرائي و بصيرت در امور جنگ كسي نبود و گفته شده است كه چنين بود كه برادرش عبد الملك پيش او آمد ولي خبر قتل يزيد را باو نداد مبادا او خود را دچار خطر مرگ و قتل كند. باو گفت: امير (يزيد) سوي واسط مي‌رود. مفضل و بقيه فرزندان مهلب هم بواسط رفتند. پس چون بر قتل يزيد آگاه شد سوگند ياد كرد كه با عبد الملك هيچ سخن نگويد. (زيرا خبر قتل برادر را از او مكتوم كرده بود) پس با او سخن نگفت تا در محل قندابيل كشته‌شد. او در جنگ يك چشم را از دست داده بود بدين سبب مي‌گفت:
عبد الملك مرا رسوا كرده من چگونه معذور باشم اگر مردم بگويند يك پيرمرد اعور (واحد العين) منهزم شده چرا او بمن راست نگفت كه من تن بقتل بدهم؟! بعد از آن گفت:
و لا خير في طعن الصناديد بالقناو لا في لقاء الحرب بعد يزيد يعني: جنگ با نيزه و نيزه پيچ كردن پهلوانان و بميدان جنگ رفتن بعد از يزيد سودي ندارد.
چون مفضل از ميدان جنگ برگشت. سپاه شام ببقيه سپاه يزيد رسيد. ابو رؤبه رئيس مرجئه (فرقه‌اي كه يك عقيده خاص در دين داشتند) مدت يك ساعت با شاميان جنگ كرد. مسلمه هم سيصد اسير گرفت و آنها را بكوفه فرستاد كه در آنجا بازداشت شدند. نامه يزيد بن عبد الملك بمحمد بن عمر بن وليد رسيد. دستور داده بود كه گردن
ص: 288
گرفتاران را بزند. او هم بعريان بن هيثم كه رئيس شرطه (پليس) بود امر كرد كه آنها را بكشد. هر بيست بيست يا سي سي مرد از بازداشتگاه خارج كند و سر آنها را ببرد.
عده سي تن از بني تميم برخاستند و گفتند: ما قبل از همه از ميدان جنگ گريختيم و موجب فرار عراقيان شديم اول گردن ما را بزنيد. عريان هم اول آنها را بيرون برد و كشت. آنها هنگام جان سپردن مي‌گفتند: ما باعث فرار مردم شديم. اينك بجزاي خود مي‌رسيم. چون كار آنها را ساخت و همه را كشت. از مسلمه نامه رسيد كه از قتل اسراء خودداري كند.
مسلمه لشكر كشيد تا بمحل جبره رسيد (پيرامون شهر كنوني نجف).
چون خبر قتل يزيد بواسط رسيد فرزندش معاويه (كه در واسط امير بود) عده سي اسير كه نزد او بازداشت شده بودند كشت. ميان آنها عدي بن ارطاة (والي- بصره) و محمد بن عدي بن ارطاة و مالك و عبد الملك بن مسمع و ديگران بودند.
بعد راه بصره را گرفت. گنجها و اموال را با خود حمل مي‌نمود. در بصره تمام خانواده مهلب جمع شدند. مفضل بن مهلب هم بآنها پيوست. چند كشتي آماده كرد كه سوار شوند و بدريا بروند قبل از آن يزيد بن مهلب ودّاع بن حميد ازدي را بحكومت قندابيل فرستاده باو گفته بود من بجنگ دشمن مي‌روم. اگر با او روبرو شوم از ميدان بيرون نخواهم رفت مگر با يكي از دو حال يا غالب يا مغلوب (نابود) اگر من پيروز شوم نسبت بتو نيكي خواهم كرد و اگر كار دگرگون شود تو در محل قندابيل خواهي ماند تا خانواده من برسد كه در آنجا تحصن و پايداري خواهند كرد تا زماني كه براي نجات خود امان بگيرند. من ترا از ميان قوم خود براي اين كار اختيار كرده‌ام. تو هم چنين باش كه من پيش بيني كرده و پسنديده‌ام. او را سوگند داد و عهد و پيمان بست كه نسبت بخانواده‌اش وفادار باشد اگر پناه بياورند.
چون خانواده مهلب در بصره جمع شدند و مال و عيال خود را در كشتي گذاشتند و دريا را نور ديدند بساحل كرمان رسيدند (در خليج فارس) در آنجا از كشتي‌ها پياده شدند و چهارپايان را براي حمل بار خود آماده كردند و راه خود را گرفتند
ص: 289
و رفتند كه مفضل سالار آنها بود. در كرمان بسياري از گريختگان (ميدان جنگ يزيد) بودند كه بمفضل گرويدند.
مسلمة بن عبد الملك هم مدرك بن ضب كلبي را بدنبال آنها و علي الخصوص بتعقيب مفضل فرستاده بود. مدرك بمفضل رسيد كه گريختگان باو پيوسته بودند.
تلاقي آنها در يك دره رخ‌داد. بر آنها حمله كردند جمعي از اتباع مفضل كشته شدند كه نعمان بن ابراهيم بن اشتر و محمد بن اسحق بن محمد بن اشعث كه با مفضل بودند بقتل رسيدند. فرزند صول شهريار قهستان (كه با مفضل بود) گرفتار شد. عثمان بن اسحق بن محمد بن اشعث هم سخت مجروح شد. ولي توانست بگريزد. خود را بحلوان رسانيد. در آنجا او را شناختند، كشتند و سرش را نزد مسلمه بردند كه در آن هنگام در حيره بود. گروهي از اتباع فرزند مهلب برگشتند و امان خواستند بآنها امان داده شد. مالك بن ابراهيم بن اشتر و ورد بن عبد اللّه بن حبيب سعدي تميمي در مقدمه امان‌خواهان بودند. خانواده مهلب هم بقندابيل رفتند. مسلمه هم مدرك ابن ضب را از ادامه تعقيب بازگردانيد و هلال بن احوز تميمي را بدنبال آنها فرستاد كه در قندابيل بآنها رسيد. خانواده مهلب خواستند داخل قلعه شوند وداع [؟] حميد بآنها راه نداد. هلال بن احوز نسبت بخاندان مهلب كينه خواه نبود.
چون طرفين صف آرائي كردند، وداع فرمانده ميمنه (آل مهلب) و عبد الملك بن هلال فرمانده ميسره شده بودند كه هر دو ازدي بودند (از قبيله مهلب). هلال بن احوز (فرمانده لشكر بني اميه) پرچمي براي امان برافراشت. وداع بن حميد زود زير پرچم رفت همچنين عبد الملك (هر دو فرمانده ميمنه و ميسره تسليم و پناهنده شدند). ساير مردم (لشكريان اتباع بني مهلب) پراكنده شدند. مروان بن مهلب چون وضع را بدان گونه ديد خواست نزد زنان برود و آنها را بكشد مبادا اسير دشمن شوند. مفضل مانع شد و گفت: ما بر اين زنان از آنها (دشمنان) بيمي نداريم او هم (از قتل آنها) خودداري كرد. آنها (مردان خاندان مهلب) شمشيرها را كشيدند و نبرد كردند تا همه كشته شدند. آنها مفضل و عبد الملك و زياد و مروان فرزندان
ص: 290
مهلب و معاوية بن يزيد بن مهلب و منهال بن ابي عيينة بن مهلب و عمرو و مغيره دو فرزند قبيصة بن مهلب كشته شدند، سر آنها هم بريده و حمل شد. در گوش هر يكي از سرها نام و نشان صاحب (با رقعه) آويخته شده بود. ابو عيينة بن مهلب و عمر بن يزيد ابن مهلب و عثمان بن مفضل بن مهلب گريختند و برتبيل پناه بردند. هلال بن احوز سرها و زنان و ساير اسراء آل مهلب را نزد مسلمه كه در جزيره بود فرستاد. مسلمه هم آنها را نزد يزيد فرستاد و يزيد بن عبد الملك آنها را نزد عباس بن وليد فرستاد كه او در حلب بود. عباس هم سرها را بر دارها نصب كرد. مسلمه خواست زنان و اسراء خاندان مهلب را بفروشد جراح بن عبد اللّه حكمي آنها را بصد هزار خريد و مسلمه از جراح چيزي دريافت نكرد و آنها را آزاد نمود.
چون خبر قتل يزيد (بن مهلب) بيزيد بن عبد الملك رسيد، او خرسند شد. زيرا هم پيروز شده و هم تشفي حاصل كرده بود كه قبل از رسيدن بمقام خلافت نسبت باو كينه داشت. سبب عداوت هم اين بود كه روزي در زمان خلافت سليمان يزيد بن مهلب از حمام خارج شد عطر بسيار (غاليه- عطر ساخته معروف) بخود ماليده بود.
از يزيد بن عبد الملك گذشت كه در كنار عمر بن عبد العزيز ايستاده بود. چون او را ديد (و بوي عطر را استشمام كرد) گفت: زشت باد اين جهان. اي كاش غاليه (عطر) مثقالي بهزار دينار فروخته مي‌شد كه بدست كسي نرسد مگر اينكه شريف باشد.
(نجيب و توانگر). فرزند مهلب آن جمله را شنيد و گفت: اي كاش غالي در پيشاني شير مي‌بود كه كسي جز من بدان نرسد (كه دلير هستم). يزيد بن عبد الملك باو گفت: اگر روزي من بر سر كار (خلافت) قرار گيرم ترا مي‌كشم. فرزند مهلب باو گفت: بخدا قسم اگر روزي تو باين مقام برسي و من زنده باشم پنجاه هزار شمشير بروي تو خواهم كشيد (از قبيله خود). اين گفتگو سبب دشمني ما بين آن دو شد. چيزهاي ديگري هم درباره عداوت آنها نقل شده است كه قبل از اين بيان شد.
اما اسراء كه آنها سيزده مرد بودند چون آنها را نزد يزيد بن عبد الملك بردند كثير عزه (شاعر مشهور) حاضر بود كه گفت:
ص: 291 حليم اذا ما نال عاقب مجملااشد العقاب او عفا لم يثرّب
فعفواً امير المؤمنين و حسبةفما تأته من صالح لك يكتب
أساءوا فان تصفح فانك قادرو افضل حلم حسبة حلم مغضب يعني: او (يزيد) بردبار است كه اگر كيفر دهد كيفر سخت را آسان و ناچيز مي‌كند و اگر عفو كند مؤاخذه و ملامت نخواهد كرد. اي امير المؤمنين عفو كن و اين عفو را در راه خدا محسوب بدار. هر كار نيكي كه تو مي‌كني در حساب تو (بسود تو) نوشته مي‌شود. آنها بد كردند اگر تو گذشت كني توانا هستي (كسي نمي‌گويد از روي عجز عفو كرد). بهترين بردباري و حلم عفو مرد خشمگين است كه بسود او محسوب خواهد شد.
يزيد بن عبد الملك گفت: دور باد اي ابا صخر (كنيه كثير) رگ خويشي تو تحريك شده هيچ راهي براي اين كار (عفو) نمي‌يابم. خداوند مرا بر آنها مسلط كرده است كه بجرم كارهاي زشت و پليد آنها از آنها انتقام بكشم. امر كرد آنها را كشتند كودكي از آنها ماند از قتل وي خودداري نمودند و گفتند: او طفل است (مستوجب قتل نمي‌باشد) آن طفل گفت: من بزرگ هستم. گفتند: بايد ديد آيا موي موضع خاص او در آمده است يا نه. گفت: من بحد بلوغ رسيده‌ام و خود بهتر مي‌دانم كه موي اسفل اعضاء من در آمده و من با زنها هم نزديك مي‌شدم مرا بكشيد. يزيد دستور داد او را هم كشتند. نام اسرائي كه كشته شدند بدين ترتيب بود: معارك و عبد اللّه و مغيره و مفضل و منجاب، فرزندان يزيد بن مهلب (غير از مفضل كه برادر يزيد بود)، دريد و حجاج و غسان و شبيب و فضل فرزندان مفضل بن مهلب. مفضل بن قبيصة بن مهلب و ديگران. ثابت بن قطنه در رثاء يزيد بن مهلب گفت:
ابي طول هذا الليل ان يتصرماو هاج لك اللهمّ الفؤاد المتيما
ارقت و لم تأرق معي ام خالدو قد ارقت عيناي حولا محرما
علي هالك هدّ العشيرة فقده‌دعته المنايا فاستجاب و سلما
علي ملك بالعقر يا صاح جبنت‌كتائبه و استورد الموت معلما
ص: 292 اصيب و لم اشهد و لو كنت شاهداتسليت ان لم يجمع الحيَّ مأتما
و في غير الايام يا هند فاعلمي‌لطالب و تر نظرة ان تلوَّما
فعلي ان مالت بي الريح ميلةعلي ابن ابي ذبان ان يتندما
أ مسلم ان تقدر عليك رماحنانذقك بها قي‌ء الاساود مسلما
و ان نلق للعباس في الدهر عثرةنكافئه باليوم الذي كان قدما
قصاصا و لم نعد الذي كان قد أتي‌الينا و ان كان ابن مروان اظلما
تعلم ان زلت بك النعل زلةو اظهر اقوام حياء مجمجما
من الظالم الجاني علي اهل بيته‌اذا احضرت اسباب امر و ابهما
و انا لعطافون بالحلم بعد مانري الجهل من فرط اللئيم تكرماً
و انا لحلالون باثغر لا نري‌به ساكنا الا الخميس العرمرما
نري ان للجيران حقا و ذمةاذا الناس لم يرعو الذي الجار محرما
و انا لنقري الضيف من قمع الذري‌اذا كان و فد الرافدين تحشما يعني: درازي اين شب نميخواهد كوتاه و تباه شود. هم و غم هم قلب مهجور ترا (خود را گويد) تحريك كرده و بهيجان آورده است. من بيدار ماندم و حال اينكه ام خالد (همسر يا معشوقه) با من بيدار نماند. چشم من مدت يك سال خواب را بر خود حرام كرد. بي‌خوابي من براي كسي بود كه فقدان او عشيره را تباه كرد. مرگ او را دعوت كرد و او اجابت نمود و تسليم شد. من اي دوست براي شهرياري مي‌گريم كه در محل عقر لشكرهاي او دچار جبن و ترس شدند و خود او مرگ را آشكارا پذيرفت.
او در آنجا دچار شد و من اگر شاهد و حاضر بودن تسلي حاصل مي‌كردم كه لااقل گروه ما دچار ماتم نمي‌شدند (كه من زنده ماندم و دچار شدم). در تغيير و تبديل احوال روزگار اي هند (همسر يا معشوقه) بدان كه براي كينه‌جو ملامتي در كار هست (كه نتوانست انتقام بكشد). شايد من اگر باد مساعد بوزد و من متمايل شوم از ابو ذبان (مگس) انتقام بكشم و او را (از كردار زشت) پشيمان كنم. (ابو ذبان كنيه عبد الملك بود كه چون او مي‌خوابيد دهانش باز مي‌ماند و مگس
ص: 293
بر دهانش مي‌نشست).
اي مسلم (مخفف مسلمه بفتح ميم كه فرزند عبد الملك و قاتل يزيد بن مهلب بود) اگر نيزه‌هاي ما بر تو مسلط شود. ما بالا آورده شيران را بتو مي‌داديم اي مسلمه.
(ندا مكرر است). اگر روزگار عباس را دچار لغزش كند مايه و كيفر كار گذشته را باو ميدهيم. ما از او قصاص مي‌گيريم و از جزاي كردار او تجاوز نمي‌كنيم. اگر چه باز فرزند مروان (در كار خود) ستمگرتر است. (و مستوجب كيفر بدتر ميباشد).
تو خواهي دانست اگر نعل (پاي) تو لغزيد و اقوام حياء (دليري) خود را آشكار كنند كدام يك از ما و شما نسبت بخاندان خود بيشتر ستم و جنايت كرده است اين در صورتي خواهد بود كه اسباب و علل كاري كه مبهم است احصاء شود. ما كساني هستيم كه با عفو و بردباري تعطف مي‌كنيم و از روي كرم از نادانان كه بسبب پستي در گمراهي افراط مي‌كنند. عفو مي‌كنيم، ما مرزباناني هستيم كه در مرز اقامت مي‌كنيم. در آنجا جز لشكر دلير و انبوه ديگري سكني نمي‌كند. ما براي همسايگان قائل بحقوق و حمايت هم جوار هستيم اين هنگامي مي‌باشد كه مردم حق همسايه را نمي‌شناسند در صورتي كه همسايه در حريم آنها پناه مي‌برد، ما كساني هستيم كه طعام مهمان را از كوهان شتر فراهم و مهمان‌نوازي مي‌كنيم. اين در حالي خواهد بود كه واردين و مهمانان و نمايندگان پياپي وارد مي‌شوند.
او (شاعر سابق الذكر) در ماتم او (فرزند مهلب) مرثيه بسيار گفته است. اما ابو- عيينة بن مهلب. هند دختر مهلب از يزيد بن عبد الملك براي او امان گرفت. او هم باو امان داد. عمر و عثمان بحال خود ماندند تا زمان اسد بن عبد الله قسري كه امير و والي خراسان بود، براي آن دو امان گرفت. او براي آنها امان نوشت و آنها وارد خراسان شدند.
(قطنه)، با نون، او ثابت بن كعب بن جابر عتكي ازدي بود كه يك چشم او در خراسان (در جنگ) كور شد كه او بر آن چشم پنبه (قطنه) گذاشت كه بدان صفت معروف شد. درباره او و ثابت بن قطبه كه با حرف با، باشد اشتباه مي‌شود (قطنه
ص: 294
و قطبه) كه اين يكي خزاعي مي‌باشد و آن ديگر عتكي بوده است.

بيان امارت مسلمه در عراق و خراسان‌

چون مسلمة بن عبد الملك از جنگ يزيد بن مهلب آسوده شد، برادرش يزيد بن عبد الملك امارت و ايالت كوفه و بصره و خراسان را باو واگذار كرد. او هم محمد بن عمرو بن وليد را بحال خود در ايالت كوفه گذاشت. در بصره هم بعد از انقراض خاندان مهلب شبيب بن حارث تميمي حكومت را بر عهده گرفت. مسلمه هم (او را عزل كرد) عبد الرحمن بن سليمان كلبي را نصب نمود. رياست شرطه و كار- آگاهي را بعمرو بن يزيد تميمي سپرد، عبد الرحمن خواست اهل بصره را احضار كند و بكشد (ياران آل مهلب) عمرو مانع قتل (عام) شد و از او مدت ده روز مهلت خواست. بمسلمه نوشت و مسلمه او را (عبد الرحمن) از حكومت بصره عزل و عبد الملك بن بشر بن مروان را بجاي او نصب نمود.
عمرو بن يزيد را هم بحال خود گذاشت كه رئيس شرطه (پليس) و كار- آگاهي بود.

بيان امارت خذينه از طرف مسلمه در خراسان‌

مسلمه امارت خراسان را بسعيد بن عبد العزيز بن حارث بن حكم بن ابي العاص ابن اميه (عم‌زاده او) واگذار نمود. او را خذينه مي‌گفتند. علت اين لقب و صفت اين بود كه او مرد آرام و خوشگذران و نمر و نعمت‌پرست بود. روزي شهريار ابغر بر او وارد شد. او جامه‌هاي رنگارنگ پوشيده و در اطراف او چيزهاي ملون و رنگارنگ بسيار بود. چون شهريار خارج شد از او پرسيدند: امير را چگونه ديدي؟- گفت: خذينه! كه بدان صفت ملقب گرديد. خذينه هم بمعني كدبانو است (خاتون) سعيد هم دختر مسلمه را بزني داشت كه بدان سبب بايالت خراسان رسيد.
ص: 295
چون مسلمه خراسان را بسعيد واگذار كرد. او بمقر امارت خود رفت و شعبة بن ظهير نهشلي را بحكومت سمرقند منصوب كرد. او هم رفت و بر سغديان وارد شد. اهل سمرقند مرتد و كافر شده بودند.
آنها در زمان ايالت عبد الرحمن بن نعيم مرتد شدند و بعد تن بصلح دادند.
شعبه هم براي سغديان خطبه و بيان نمود. اعراب ساكن محل (سمرقند) را هم سرزنش و توبيخ نمود و آنها را مردم جبان خواند و گفت: من ميان شما يك مجروح نمي‌بينم و ناله يك دردناك نمي‌شنوم. آنها عذر خواستند كه امير آنها علباء ابن حبيب عبيدي آنها را جبان و بازنشسته از جنگ نموده است. سعيد تمام عمال عبد الرحمن ابن عبد اللّه را كه در زمان عمر بن عبد العزيز امير بود بازداشت نمود و بعد رها كرد.
بسعيد اطلاع داده شد كه جهم بن زحر جعفي و عبد العزيز بن عمرو بن حجاج و منتجع بن عبد الرحمن ازدي و چند تن ديگر كه عده آنها هشت تن بوده از امراء يزيد بن مهلب بشمار مي‌رفتند كه اموالي بدست آورده و پنهان داشته‌اند. او آنها را در محل قهندز مرو (كهن‌دژ) بازداشت. جهم بن زحر را هم بر خر سوار كرد و در شهر گردانيد و رسوا نمود. دويست تازيانه هم باو زد. پس از آن او و هشت تن ديگر را كه با او حبس شده بودند بورقاء بن نصر باهلي سپرد او از نگهداري (و عذاب) آنها استعفاء داد و او پذيرفت و ايشان را بعبد الحميد بن دثار و عبد الملك بن دثار و زبير بن نشيط مولاي باهله سپرد. آنها جهم بن زحر را با شكنجه كشتند. همچنين عبد العزيز و منتجع را كشتند. جماعت ديگري را سخت رنج دادند تا بمرگ نزديك شدند. قعقاع را هم سخت شكنجه دادند. آناني كه در زندان‌ها بودند با تحمل رنج بسيار در گوشه زندان ماندند تا آنكه تركان و سغديان حمله نمودند. سعيد دستور داد كه آنها را آزاد كنند. سعيد هميشه مي‌گفت: خداوند زبير را زشت بدارد كه او جهم را كشت.
ص: 296

بيان بيعت هشام و وليد

چون يزيد بن وليد براي جنگ يزيد بن مهلب لشكر كشيد و مسلمة بن- عبد الملك برادر جود و عباس بن وليد بن عبد الملك برادرزاده خود را بفرماندهي سپاه منصوب كرد، چنانكه شرح آن گذشت، باو گفتند: اي امير المؤمنين اهل عراق مردمي خائن غدار و عهدشكن و گزاف‌گو و فتنه‌جو مي‌باشند و ما بجنگ آنها مي‌رويم از اين مي‌ترسيم كه آنها شايع كنند كه امير المؤمنين درگذشت و آن شايعات ما را سست كند بهتر اين است كه عبد العزيز بن وليد را بولايت عهد خود منصوب كني كه اين كار پسنديده خواهد بود. مسلمة بن عبد الملك شنيد نزد برادرش رفت و گفت: اي- امير المؤمنين كدام يك را بيشتر دوست داري برادر يا برادرزاده خود را. گفت: برادر.
گفت: بنابر اين برادرت بخلافت احق و اولي مي‌باشد. يزيد گفت اگر از فرزندانم بگذرد برادرزاده من احق و اولي خواهد بود چنانكه يادآوري كردم. گفت:
فرزندت هنوز بحد بلوغ نرسيده بهتر اين است كه براي هشام برادرت بيعت كني و بعد از او براي فرزندت وليد. سن وليد در آن زمان يازده سال بود او هم براي هشام بن عبد الملك و بعد از او براي فرزند خود وليد بن يزيد بيعت گرفت. ماند تا پسرش بحد بلوغ رسيد هر گاه او را مي‌ديد مي‌گفت: خداوند جزاي تو را بدهد كه ميان من و تو هشام را حايل و فاصل گذاشت.

بيان جنگ و حمله تركها

چون سعيد بامارت خراسان رسيد مردم او را ضعيف و ناتوان دانستند و لقب جذينه (خاتون- كدبانو) را بر او منطبق و مصدق نمودند او شعبه را نخست بحكومت سمرقند نصب سپس عزل كرد. تركها بتسخير اين شهر و سامان طمع كردند. خاقان (ترك) آنها را جمع و سوي سغد روانه نمود. فرمانده تركان كورصول بود. سپاه
ص: 297
ترك بمدد سغديان رسيد و در محل قصر باهلي لشكر زدند. يكي از بزرگان آن بوم (يكي از دهقانان بزرگ- ملوك الطوائف) از يك زن باهلي (قبيله باهله عرب) خواستگاري كرد و خواست بزور او را همسر خود كند. آن زن (عرب) مقيم آن قصر بود و باو تن نداد. در آن كاخ صد مرد (عرب) با خانواده خود اقامت داشتند.
دهقان بزرگ براي ربودن آن زن جنبيد و شوريد و نيروي خود را بكار برد.
در آن هنگام حاكم و امير سمرقند بعد از عزل شعبه، عثمان بن عبد اللّه بن مطرف بن- شخير از طرف سعيد بود. تركان بفرماندهي كورصول خواستند قلعه را بگشايند و دژداران و زن و فرزند آنان را گرفتار كنند. سكنه قلعه هم بحاكم سمرقند نوشتند و از او ياري خواستند و با همان حال ترسيدند مدد دير برسد و مغلوب شوند ناگزير با تركها صلح كرده چهل هزار (درهم) بآنها دادند و عده هفده مرد گروگان بآنها سپردند. عثمان هم مردم را براي نجات اهل قصر دعوت و استغاثه كرد. مسيب بن بشر رياحي با چهار هزار مرد از قبايل مختلف (عرب) داوطلب شدند كه ميان آنان شعبة بن ظهير و ثابت قطنه و ديگر كسان از دليران بودند. چون تجمع كردند و لشكر زدند مسيب (فرمانده) بآنها گفت: شما بميدان جنگ خاقان مي‌رويد هيچ پاداش و عوضي از جانبازي جز بهشت نخواهيد داشت و اگر عار فرار را بر خود هموار كنيد كيفر شما دوزخ خواهد بود. هر كه نخواهد و نتواند بر گردد. عده هزار و سيصد تن از لشكر او بازگشتند مسافت يك فرسنگ لشكر كشيد و باز گفته خود را تكرار كرد باز هزار تن ديگر بازماندند. راه خود را گرفت و رفت چون بدو فرسنگي تركان رسيد لشكر زد. ترك خاقان كه شهريار «قي» بود نزد آنها رفت و گفت: در اين سامان هيچ يك از دهقانان نمانده كه از تركها متابعت نكرده باشد. همه با تركان بيعت كردند جز من. من هم سيصد مرد جنگي دارم كه زير فرمان تو خواهند بود. من هم اين خبر را بتو (مسيب) مي‌دهم كه دژداران ناگزير با تركها صلح كرده و مبلغ چهل هزار (درهم) داده و هفده مرد گروگان نزد آنان سپردند تا صلح برقرار شود. چون تركها شنيدند كه شما لشكر كشيديد عده هفده تن را كشتند و تصميم گرفتند روز بعد جنگ را
ص: 298
آغاز و قصر را فتح كنند. مسيب دو نماينده برگزيد. يكي عرب و ديگري عجم (ايراني) بودند. آنها را در خفا فرستاد كه تجسس كنند و خبر بگيرند و بدهند. آن دو مرد يك شب تاريك راه ناهموار را طي كردند تا بكاخ رسيدند. تركها از هر سو قصر را محاصره كرده و آب را بروي محصورين بسته بودند كه هيچ يك از دژداران بآب نمي‌رسيدند آن دو نماينده بكاخ نزديك شدند. ديده‌بان آنها را ديد و نهيب داد آن دو مرد گفتند: عبد الملك بن دثار حاضر شود. ديده‌بان باو خبر داد و او رسيد باو مژده دادند كه مسيب با دليران خواهد رسيد و نيز از او پرسيدند كه آيا مي‌توانيد يك روز و يك شب پايداري كنيد تا مدد برسد؟ گفت: ما تصميم گرفته بوديم كه فردا اول زنان خود را پيشاپيش بميدان جنگ بفرستيم و خود بدنبال آنها جانبازي كنيم تا همه زن و مرد در نبرد يكباره كشته شويم (ناموس نباشد كه از آن دفاع كنيم).
آن دو نماينده نزد مسيب برگشتند و از وضع آنها خبر دادند. مسيب باز باتباع خود گفت: من بجنگ اين دشمن مي‌روم. هر كه بخواهد برگردد زودتر برگردد. در آن هنگام هيچ يك از اتباع حاضر نشد كه بازگردد همه با او بر مرگ بيعت كردند. روز بعد هنگام بامداد دليران خود را بميدان كشيد.
كاخ هم بسبب آبي كه تركها گرداگرد روان كرده بودند محفوظ گرديد.
چون ميان او و تركها فاصله بنيم فرسنگ رسيد تصميم گرفت كه شبيخون بزند. چون شب فرا رسيد اتباع خود را بدليري و پايداري و بردباري توصيه و تشويق و تشجيع نمود و گفت: شعار شما يا محمد باشد. هرگز گريختگان را پي نكنيد تا بتوانيد چهار پايان دشمن را بي‌پا كنيد. بزنيد و مركب بيندازيد كه چهارپايان دست و پاي دشمن را خواهند گرفت و بدتر و سخت‌تر از شما در نبرد خواهند بود.
عده شما هم كم نيست زيرا هفتصد شمشير كه يكباره زده شود لشكر را ناتوان و خوار مي‌كند حتي اگر عده لشكر فزون از حد و عد باشد. فرماندهي ميمنه را بكثير دبوسي (گرزدار) و ميسره را بثابت بن قطنه واگذار كرد كه از قبيله ازد بود. چون نزديك تركان شدند تكبير گفتند كه هنگام سحر بود. تركها شوريدند و شتاب
ص: 299
كردند. مسلمين بآنها آميختند و آويختند و زدند و چهارپايان را بي‌پا كردند.
مسيب خود با عده‌اي از مردان پياده شد و سخت نبرد كرد. دست راست بختري مرائي بريده شد او دليرانه شمشير را با دست چپ گرفت و جنگ نمود. دست چپ او هم بريده شد، او بدين گونه از خود دفاع كرد تا از تاب و توان افتاد و شهيد گرديد.
ثابت قطنه، يكي از بزرگان ترك را زد و كشت.
نيروي ترك منهدم و سپاه ترك منهزم گرديد. منادي مسيب ندا داد كه گريختگان را دنبال مكنيد. آنها از فرط رعب و بيم نمي‌دانند كه آيا كسي آنها را دنبال مي‌كند يا نه. سوي كاخ شتاب كنيد و هر چه مي‌توانيد با خود ببريد (براي محصورين تشنه). آنها را دريابيد و نجات دهيد. هر كه بتواند پياده برود همراه خود بياوريد و هر كه نتواند خود او را حمل كنيد. هر كه زن يا كودك يا ناتواني را بردارد و نجات دهد اجر او با خداست و در حساب خداوند خواهد بود و هر كه نخواهد براي خدا اين بار بكشد چهل درهم مزد خواهد داشت. اگر در كاخ يك هم- پيمان (ذمي- غير مسلمان كه تحت حمايت اسلام باشد) باشد او را همراه خود بياوريد يا بر دوش حمل كنيد. آنها هم هر كه در كاخ بود بيرون كشيدند. تركان گريخته نزد خاقان برگشتند. او سپاه شكست خورده را در كاخ خود پذيرفت و طعام داد.
آن عده راه سمرقند را گرفتند و محصورين نجات يافتند. تركها باز بميدان برگشتند.
كشتگان خود را بخون آغشته و كاخ را از سكنه تهي ديدند. گفتند: آنان كه اين كار را كردند انسان نبودند (جن بودند). ثابت قطنه درباره آن هنگامه چكامه گفت:
فدت نفسي فوارس من تميم‌غداة الروع في ضنك المقام
فدت نفسي فوارس اكتفوني‌علي الاعداء في رهج القتام
بقصر الباهلي و قد رأوني‌احامي حيث ضربه المحامي
بسيفي بعد حطم الرمح قدمااذودهم بذي شطب حسام
اكر عليهم اليحموم كراككر الشرب آنية المدام
اكر به لدي الغمرات حتي‌تجلت لا يضيق به مقامي
ص: 300 فلو لا الله ليس له شريك‌و ضربي قونس الملك الهمام
اذا لسعت نساء بني دثارامام الترك بادية الخدام
فمن مثل المسيب في تميم‌ابي بشر كقادمة الحمام يعني: جانم فداي سواران دلير تميم باد كه آنها هنگام خطر و بيم در جاي تنگ جانبازي كردند. جانم فداي دليراني باد كه مرا ياري و پشتيباني كردند در قبال دشمن هنگام برانگيختن گرد و غبار در پيرامون قصر باهلي. آنها ديدند چگونه من دليري و دفاع ميكردم در حالي كه مدافعان قصر زيان ديده بودند.
من پس از شكسته و خرد شدن نيزه با شمشير تيز دم آنها را ميزدم و ميراندم و دفاع ميكردم. من اسب خود را پياپي بحمله و كر وادار ميكردم انگار باده‌خواران پياپي جامها را ميگرفتند و مي‌دادند (براي من حمله پياپي آسان و مانند شرب مدام بود كه بتاخت ولع و اصرار و تكرار داشتم). اگر اراده خداوند كه بي‌همباز است نبود و اگر شمشير من، قونس، شهريار بزرگوار ترك را نميزد (و نميكشت) زنان بني دثار (دژبان) گرفتار و پيشاپيش سپاه ترك رسوا و رو باز رانده مي‌شدند. كيست مانند مسيب با (قوم خود) بني تميم كه ابو بشر است مانند بالهاي گشوده كبوتران پيشاپيش حمله و دليري ميكرد.
معاوية بن حجاج طائي در آن شب يك چشم خود را از دست داد دستش هم از كار افتاد. او از طرف سعيد حاكم يكي از شهرستانها شده بود. مقداري از عايدات بحساب او مانده بود. سعيد او را بشداد بن خليه باهلي سپرد كه شكنجه دهد و مال را از او بازستاند. شداد شديداً بر او سخت گرفت. معاويه گفت: اي گروه قيس (قوم شداد) من براي حمايت قصر باهلي در حالي رفتم كه توانا و نيرومند و سخت- گير بودم. يك چشم خود را از دست دادم (اعور شدم) يك دست من هم از كار افتاد و شل شد. من در آن هنگام دليرانه جنگ كردم تا محصورين را نجات دادم، آن هم پس از اينكه نزديك بود كشته و اسير و گرفتار و نابود شوند. اكنون اين رفيق شما (يكي از افراد قبيله شما) با من چنين رفتار ميكند. شما او را از آزار من باز داريد.
ص: 301
آنها (طايفه قيس) او را وادار كردند كه آزادش كند. او را رها كرد.
يكي از محصورين كاخ باهلي چنين گويد: چون آنها (نجات دهندگان) حمله كردند ما پنداشتيم كه روز رستاخيز فرا رسيده زيرا چكاچك شمشير و شيهه اسبها و همهمه دليران و تصادم آهن را بشدت ميشنيديم.

بيان جنگ و غزاي سغد

در آن سال سعيد خذينه از نهر گذشت و سغديانرا براي غزا قصد كرد.
آنها پيمان را شكسته و با تركان هم عنان شده بودند كه بر مسلمين تاخت.
نمودند. مردم بسعيد گفتند: تو جنگ و غزا را ترك كردي كه تركها گستاخ شدند و سغديان آنان را ياري نمودند. او (با لشكر خود) از رود گذشت و سغد را قصد كرد.
در عرض راه با گروهي از تركها روبرو شد و آنها را منهزم نمود. سعيد گفت: آنها را دنبال مكنيد زيرا سغد باغ و بوستان امير المؤمنين است (مبادا از دست برود).
شما در شكست و فرار آنها قصد داريد كه همه را نابود و تباه كنيد (كه آن سامان ويران شود؟) مگر نه اين است كه شما اهل عراق چند بار با خلفاء نبرد كرديد؟ آيا آنها شما را يكباره نابود كردند؟
سورة بن حر، بحيان نبطي گفت: اي حيان از پي كردن آنان برگرد. گفت:
آنها نعمت خداوند هستند (كه بايد بما برسد) من از تعقيب آنان باز نمي‌گردم.
گفت: اي نبطي (بيگانه) برگرد. گفت روي ترا بيگانه كند. مسلمين تعقيب را ادامه دادند تا بيك وادي رسيدند كه ميان آنها و مرز بود. بعضي از آن وادي گذشتند كه ناگاه تركها از كمين‌گاه بيرون آمده بر آنها حمله كردند. مسلمين كه بآن كمين دچار شده بودند ناگزير پا بگريز برداشتند چون بوادي رسيدند (برگشتند) پايداري نمودند تا تركان برگشتند. گفته شده است آنهايي كه گريختند نگهبانان يك پاسگاه بودند كه ناگاه دچار هجوم ترك شدند كه در جنگل پنهان شده بودند و بر آنها تاخت كردند. فرمانده خيل مسلمين هم شعبة بن ظهير بود. چون
ص: 302
خواست سوار شود تركها باو مهلت ندادند ناگزير پياده جنگ كرد تا كشته شد.
پنجاه تن از مسلمين هم كشته شدند و بقيه پاسداران گريختند. خبر بمسلمين رسيد. خليل بن اوس عبشمي يكي از بني ظالم (قوم) سوار شد و فرياد زد: اي بني تميم سوي من شتاب كنيد من خليل هستم. عده‌اي بمتابعت وي شتاب كردند او با همان عده بر دشمن حمله كرد و از ادامه هجوم بازش نمود تا امير با سپاهيان رسيد. خليل هم از آن روز فرمانده خيل بني تميم شد تا امارت بنصر بن سيار رسيد، بعد از او رياست سواران ببرادرش حكم بن اوس واگذار شد.
يك سال بعد عده‌اي از مردان بني تميم را بمحل «ورعسر» فرستاد. آنها با خود گفتند اي كاش با عدو روبرو شويم كه كار وي را بسازيم و او را برانيم. سعيد چنين عادت داشت كه اگر عده‌اي را روانه كند و آن عده مال بربايد و اسير بگيرد اسراء را آزاد مي‌كرد و غارتگران را كيفر مي‌داد. هجري شاعر درباره او گفت:
سريت
الي الاعداء تلهو بلعبةو أيرك مسلول و سيفك مغمد
و انت لمن عاديت عرس خفيةو انت علينا كالحسام المهند يعني: تو سوي دشمن رفتي در حاليكه با عروسك بازي مي‌كردي (كودكي) فلان تو كه تصريح بدان مخالف ادب است اخته و شمشير تو در نيام است. تو براي دشمن در خفا همخوابه و عروس نهاني هستي و ضد ما يك شمشير هندي مي‌باشي. (اين دو بيت ملحن آمده زيرا قافيه بيت نخستين كه مغمد باشد بضم آمده و قافيه بيت دوم كه مهند باشد مكسور است شايد مؤلف متوجه اين لحن نشده باشد و گر نه بدان اشاره مي‌كرد).
سعيد براي مردم بار سنگيني شده بود او را ناتوان و ضعيف دانستند. مردي از بني اسد، اسماعيل نام، با مروان بن محمد دوستي و تقرب داشت. روزي نام اسماعيل نزد خذينه (سعيد) برده شد گفت: آن «سلط» مرد فرومايه چيست و كيست؟
اسماعيل شنيد و گفت:
زعمت خذينة انني سلطلخذينة المرآة و المشط
ص: 303 و مجامر و مكاحل جعلت‌و معازف و بخدها نقط
أ فذاك ام زغف مضاعفةو مهند من شأنه القط
لمقرس ذكر اخي ثقةلم يغذء التأنيث و اللقط يعني: خذينه (او را بتأنيث خطاب كرده است) ادعا مي‌كند كه من زبان دراز (بي‌باك و فرومايه) هستم. خذينه در خور آينه و شانه است (مرد نيست). براي خذينه مجمرها و سرمه‌دانها ضرورت دارد، همچنين آلات موسيقي و طرب. در رخسار خذينه (كدبانو) نقطه بايد خال باشد. آيا مرد چنين باشد يا براي مرد زره محكم و شمشير هندي كه برنده باشد ضرورت دارد؟ براي كمان‌دار كه مذكر (نر) و مورد اعتماد و وثوق باشد كه تأنيث و نامردي باو راه نيافته همان اسلحه ضرورت دارد (نه براي خاتون).

بيان مرگ حيان نبطي‌

ما پيش از اين درباره حيان در شرح قتل قتيبه نوشته بوديم، او پس از آن بيشتر ترقي كرد و در خراسان سالاري و برتري يافت، چون سورة بن حر باو گفت: اي نبطي (بيگانه- قويم كه ساكن بين النهرين و غير عرب بودند). او بسوره پاسخ داد و گفت: خداوند روي ترا نبطي كند (بيگانه كند) چنانكه گذشت. سوره از گستاخي او دلتنگ شد و رشك برد، بسعيد خذينه (امير) گفت: بدترين و سخت- ترين دشمنان عرب اين بنده (گستاخ) است همچنين نسبت بوالي و امير. او خراسان را بر قتيبه بر انگيخت و او خواه و نخواه بر تو خواهد شوريد و پس از تمرد و قيام در يكي از دژها پناه خواهد برد. سعيد باو گفت: هيچ كس بر اين سخن آگاه نشود. آنگاه سعيد در محفل خود شير خواست (بجاي باده و چاي امروز). دستور داده بود كه زر را بسايند و با شير بياميزند و در جام حيان بريزند (طريقه سم آن زمان). حيان ساغر شير پر زهر را گرفت و نوشيد سپس خود سعيد با ياران خود چهار فرسنگ راه دويدند و برگشتند. (از عبارت مفهوم ميشود كه همه با هم شير آميخته بزهر را نوشيدند و
ص: 304
سعيد و ياران او براي علاج آن دويدند تا از تأثير سم يا زر سائيده بكاهند ولي تصريح كرده كه زهر را در جام حيان ريخته بودند نه جام ديگران). حيان چهار روز زنده ماند و بعد درگذشت كه ما شرح آنرا در آينده بيان خواهيم كرد بخواست خداوند.

بيان عزل مسلمه از ايالت عراق و خراسان و نصب ابن هبيره‌

علت آن عزل اين بود كه او امير و والي عراق و خراسان شد (و در مدت ايالت) چيزي از خراج نپرداخت. يزيد بن عبد الملك هم از عزل او شرم داشت. باو نوشت براي خود جانشين اختيار كن و سوي ما رهسپار باش. گفته شده است مسلمه با عبد العزيز بن حاتم بن نعمان درباره سفر خود و ملاقات يزيد مشورت كرد. او گفت: آيا تو مشتاق ديدار هستي كه چنين نيست زيرا تازه او را ديده بود. گفت: چاره نيست بايد نزد او بروم. گفت: بدانكه تا محل امارت خود را ترك كني با والي جديد روبرو خواهي شد. مسلمه راه شام را گرفت كه در عرض راه با عمر بن هبيره فزاري روبرو شد كه او با بريد تند سير عراق را قصد مي‌كرد. از او پرسيد براي چه شتاب مي‌كني و كجا مي‌روي؟ عمر گفت: امير المؤمنين مرا براي جمع اموال بني مهلب روانه كرده است. چون از او دور شد مسلمه، عبد العزيز بن حاتم را احضار كرد و خبر سفر ابن هبيره را باو داد. او گفت: من پيش از اين بتو گفته (پيش بيني كرده) بودم. مسلمه گفت: او براي جمع اموال بني مهلب آمده است. گفت: اين گمان از خبر شگفت‌آورتر است. ابن هبيره كه امير جزيره بود از امارت خود عزل و بعراق فرستاده مي‌شود كه اموال بني مهلب را جمع كند و در اين حال براي تو (كه امير هستي) يك نامه هم نوشته نمي‌شود كه او براي چنين كاري برگزيده شده است؟! اندك مدتي نگذشت كه خبر رسيدن ابن هبيره (بعراق) و عزل تمام عمال و حكام او (مسلمه) رسيد كه آنها را سخت در فشار و بازخواست گذاشت. فرزدق در اين باره گفت:
راحت بمسلمة البغال عشيةفارعي فزارة لا هناك المرتع
ص: 305 عزل ابن بشر و ابن عمر و قبله‌و اخو هراة لمثلها يتوقع يعني: استرهاي مسلمه كه حامل او بوده است شبانه رفتند. اي قوم فزاره (قوم امير جديد) آزادانه بچريد كه اين چراگاه براي شما گوارا مباد.
فرزند بشر عزل شد و قبل از او هم فرزند عمرو معزول شده بود و خداي هرات هم منتظر مثل آن (عزل) مي‌باشد:
مقصود از ابن بشر، عبد الملك بن بشر بن مروان و ابن عمرو محمد خالدار و خداي هرات سعيد خذينه است.
اما آغاز كار ابن هبيره كه بايالت و امارت عراق كشيد اين است كه او از باديه و صحرا از قوم بني فزاره آمده و در سپاه منتظم شده بود. او يكي از جنگجويان محسوب گرديد. او در همان زمان مي‌گفت: اميدوارم كه روزگار سپري نشود تا مرا امير و والي عراق كند. او با عمرو بن معاويه عقيلي بقصد روم براي غزا رفته بود.
براي عمرو اسبي سر سخت و چموش آورده بودند كه كسي ياراي سواري آن را نداشت.- گفت: هر كه بتواند بر اين اسب سوار شود من آن اسب را باو مي‌بخشم.
عمر بن هبيره برخاست و بر كنار اسب ايستاد و اندك اندك نزديك شد بحديكه در معرض لگد اسب واقع گرديد. ناگاه جست و بر زين اسب سوار شد (اسب را غافلگير كرد) و اسب را مالك گرديد. چون مطرف بن مغيرة بن شعبه حجاج را از امارت خلع (و تمرد) كرد.
عمر بن هبيره با لشكري كه بقصد مطرف روانه شده بود همراه بود كه در پيرامون شهر ري دو لشكر بمقابله يك ديگر پرداختند. ناگاه ابن هبيره بمتابعت مطرف تظاهر كرد و از لشكر جدا و بمتمردين ملحق گرديد كه مطرف او را پيرو خود پنداشت. چون جنگ واقع شد و طرفين بحمله و نبرد شتاب كردند ابن هبيره مطرف را كشت و سر او را گرفت و نزد امير برد. امير لشكر هم عدي بود كه باو پاداش داد و او را با سر بريده نزد حجاج فرستاد. حجاج هم او را با همان سر نزد عبد الملك روانه كرد. عبد الملك هم قريه
ص: 306
بيرزه (شاميان آنرا برزه گويند) كه نزديك دمشق است باو بخشيد. او باز نزد حجاج برگشت. حجاج هم او را نزد كردم بن مرثد فزاري فرستاد كه از او مالي را كه در دست او بود (خراج) بستاند (با قوه). او توانست آن مال را بگيرد و پس از دريافت آن يكسره نزد عبد الملك روانه شد و باو گفت: من در پناه امير المؤمنين هستم زيرا حجاج مرا آسوده نخواهد گذاشت. چون من پسر عم او مطرف بن مغيره را كشته و سرش را نزد امير المؤمنين آورده‌ام، و چون برگشته‌ام او قصد قتل مرا كرد و من از آن بيم دارم كه او مرا دچار كاري كند كه هلاك من در انجام آن كار باشد.
باو گفت (عبد الملك): تو در پناه من هستي او هم نزد عبد الملك ماند. حجاج هم در- باره او بعبد الملك نوشت كه او مال را دريافت كرده و گريخته است. عبد الملك بحجاج پيغام داد كه از تعقيب او خودداري كن. يكي از فرزندان عبد الملك دختر حجاج را بزني گرفت. ابن هبيره هم براي آن زن هميشه هدايا مي‌فرستاد و مي‌نواخت و آسايش وي را ميسر مي‌كرد. آن زن بپدر خود (حجاج) نامه نوشت كه اين مرد (عمر) در حق من نيكي بسياري كرده است حجاج هم باو نوشت كه هر كاري كه (عمر) دارد از من بخواهد. (او كارها و درخواستهاي عمر را انجام مي‌داد).
كار او در شام بالا گرفت. چون عمر بن عبد العزيز بخلافت رسيد، او را بحكومت و امارت جزيره منصوب نمود. چون يزيد بخلافت نشست، ابن هبيره دانست حبابه (همسر او و دختر حجاج) بر خليفه مسلط شد و قدرت يافت و هداياي خود را بآن زن ادامه داد و افزود. همچنين نسبت بيزيد هداياي بسيار مي‌فرستاد. آن زن كوشيد تا يزيد او را بايالت عراق منصوب نمود. ميان ابن هبيره و قعقاع بن خليد عبسي رقابت و حسد بود. قعقاع گفت: كسي بمقام ابن هبيره نخواهد رسيد. زيرا حبابه هنگام شب حامي اوست و هداياي او در روز روشن نگهدار و مدافع او مي‌باشد. چون حبابه درگذشت قعقاع گفت:
هلم فقد ماتت حبابة سامني‌بنفسك يقدمك الذري و الكواهل
اغرك ان كانت حبابة مرةتميحك فانظر كيف ما انت فاعل
ص: 307
چند بيت بقيه هم دارد.
يعني: بيا با هم معارضه كنيم تا منزلت يكي از ما معلوم شود. زيرا حبابه مرد و تو از بلندي و مركب ارجمند سرنگون شدي. تو بدين مغرور شدي كه يك بار حبابه بتو مقام بخشيد. اكنون ببين (پس از مرگ او) چه كار مي‌تواني بكني؟
روزي ما بين او و قعقاع مشاجره رخ داد-. قعقاع باو گفت: اي فرزند فرومايگانه چه كسي ترا بر ما برتر كرده است؟- گفت: اسافل اعضاء زنان زيبا ترا بالا برد و سرها و نبردها مرا سرفراز كرده است. مقصود اين است كه چون عبد الملك با قوم عبس وصلت نمود موجب ترقي آنها گرديد كه مادر وليد و سليمان بن عبد الملك از بني عبس بود.

بيان آغاز دعوت بني العباس‌

در آن سال ميسره نمايندگان خود را از عراق سوي خراسان فرستاد كه در آنجا دعوت (خلافت) بني العباس را اظهار و ابلاغ كنند.
عمرو بن بحير بن ورقاء سعدي نزد سعيد خذينه (خاتون- كه والي خراسان بود) رفت و گفت: در آنجا قومي پديد آمده كه سخن زشت (تبليغ ضد بني اميه) مي‌رانند بشرح حال آنها هم پرداخت. سعيد آنها را احضار كرد و پرسيد شما كه و چه هستيد؟- گفتند: ما مردمي بازارگان هستيم- پرسيد: اين سخن كه از شما نقل و حكايت شده چه ميباشد؟ گفتند: ما نمي‌دانيم. پرسيد: آيا براي دعوت و تبليغ آمده‌ايد؟- گفتند: ما سرگرم كار خود و مشغول تجارت مي‌باشيم وقت چنين سخني را نداريم. عده‌اي از مردم مقيم خراسان كه بيشتر آنها از قبيله ربيعه و اهل يمن بودند حاضر شدند و گفتند: ما اينها را خوب مي‌شناسيم و ضمانت مي‌كنيم كه اگر چيزي ناپسند از آنها سر زد بر عهده ما خواهد بود. او آنها را آزاد كرد.
ص: 308

بيان قتل يزيد بن ابي مسلم‌

گفته شده: يزيد بن عبد الملك براي ايالت افريقا يزيد بن ابي مسلم را برگزيده و آن در سنه صد و يك بود. گفته شده در اين سال (صد و دو) بوده است. علت قتل او اين بود كه او ميخواست ميان اهل اسلام كه شهرنشين بودند سيره و رفتار حجاج را بكار برد. زيرا حجاج در عراق تازه مسلمانان را كه قبلًا باج دهنده غير مسلم بودند، مجبور كرد كه بمحل خود برگردند و باج ملل غير مسلمان را كما كان بپردازند (اسلام آنها را نپذيرفت زيرا چون مسلمان مي‌شدند از باج و خراج ذمي معاف مي‌شدند). هر كه در عراق مسلمان شده بود به محل اقامت خود برگشت و باز باج را بر گردن گرفت و مردم همان جزيه سابق را، مانند هنگامي كه كافر بودند، بايد بپرداختند.
چون او (يزيد والي افريقا) بر انجام آن كار تصميم گرفت، آنها بر قتل او تصميم گرفتند. او را كشتند و والي سابق را كه قبل از يزيد بود بامارت خود برگردانيدند. آن والي محمد بن يزيد بود و بر شهرها حكومت يافت و نزد ايشان بود. بيزيد بن عبد الملك هم نوشتند ما از طاعت خليفه دست نكشيديم. ولي يزيد بن ابي مسلم بر خلاف رضاي خداوند بما تكليف و تحميل كرد و ما ناگزير او را كشتيم و حاكم سابق ترا بجاي او نشانديم. يزيد بن عبد الملك بآنها نوشت كه من از كردار يزيد بن ابي مسلم خشنود نبودم و ايالت محمد بن يزيد را هم تجديد و تثبيت نمود.

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال عمر بن هبيره روم را از طريق و ناحيه ارمنستان قصد و غزا نمود.
در آن هنگام او امير جزيره بود و آن قبل از امارت وي در عراق بوده است. در جنگ با روميان آنها را منهزم كرد و بسيار اسير گرفت. عده هفتصد تن از گرفتاران را هم كشت. عباس بن وليد هم در آن سال روم را قصد و شهر دلسه را فتح كرد.
ص: 309
در آن سال عبد الرحمن بن ضحاك كه حاكم مدينه بود امير الحاج شده بود.
والي مكه هم عبد العزيز بن عبد اللّه بن خالد بود. امير و والي كوفه محمد بن عمرو ذو الشامه (خالدار) بود. قاسم بن عبد الرحمن بن عبد اللّه بن مسعود هم قاضي كوفه بود.
عبد اللّه بن بشر بن مروان هم والي بصره بود تا زماني كه عمر بن هبيره او را عزل نمود.
والي و امير خراسان هم سعيد خذينه و امير مصر اسامة بن يزيد بود.

سنه صد و سه‌

بيان امارت سعيد حرشي در خراسان‌

در آن سال عمر بن هبيره (امير عراق و ايران) سعيد خذينه (خاتون) را از ايالت و امارت خراسان عزل نمود. علت عزل او اين بود كه مجشّر بن مزاحم سلمي و عبد اللّه بن عمير ليثي بر عمر بن هبيره وارد شدند و از رفتار خذينه شكايت نمودند. او را عزل و سعيد بن عمر بن حرشي را با حاء بي نقطه و شين نقطه‌دار نصب نمود. او از بني حريش بن كعب بن ربيعة بن عامر بن صعصعة بود. در آن هنگام خذينه در پيرامون سمرقند بغزا بود كه خبر عزل خود را شنيد. ناگزير بازگشت و در سمرقند هزار مرد نبرد پادگان گذاشت.
گفته شده: عمر بن هبيره بيزيد بن عبد الملك نامه نوشت و نام كساني را برد كه در واقعه عقر دليري كرده و نامدار شده بودند. ولي نام سعيد حرشي را نبرده بود. يزيد گفت: چرا نام حرشي را نبرده است؟ و بعمر بن هبيره نوشت: بايد حرشي را بايالت خراسان منصوب كني. او ناگزير او را برگزيد و روانه كرد. او هم مجشر بن مزاحم سلمي را پيشاپيش فرستاد كه پيشكار وي باشد (تا خود برسد).
نهار بن توسعه گفت:
ص: 310 فهل من مبلغ فتيان قومي‌بان النبل ريشت كل ريش
و ان اللّه ابدل من سعيدسعيداً لا المخنث من قريش يعني: آيا كسي هست كه برادمردان قوم من خبر بدهد كه پيكانها تيز و خوب تراشيده و آماده شده است. و نيز خبر بدهد كه خداوند بجاي سعيد يك سعيد ديگر برانگيخته كه او سعيد مخنث قريش نيست (سعيد حرشي باشد).
سعيد حرشي وارد خراسان شد. عمال سعيد خذينه (خاتون) را هم بحال خود گذاشت. مردي فرمان ايالت او را خواند و در ضمن غلط (لحن- در نحو) گفت.
سعيد نهيب داد كه خاموش باش. بمردم هم گفت: هر چه شنيديد غلط كاتب و منشي بوده است. امير از آن غلط مبري مي‌باشد.
هنگامي كه حرشي وارد خراسان شد مردم در ميدان جنگ بمقابله دشمن پرداخته و دوچار نكبت و رنج شده بودند. حرشي خطبه كرد و دلداري داد و گفت:
شما با دشمن اسلام با فزوني عدد يا ذخيره نيرو نبرد نمي‌كنيد. بلكه فقط با قوه و نصرت خداوند جنگ مي‌كنيد كه خداوند اسلام را عزت و ظفر داده است. همه يكباره بگوييد لا حول و لا قوة الّا باللّه العلي العظيم. هيچ قوه نيست جز نيروي خداوند بلند و بزرگ.
آنگاه گفت:
فلست لعامر ان لم تروني‌امام الخيل تطعن بالعوالي
و اضرب هامة الجبار منهم‌بعضب الحد حودث بالصقال
فما انا في الحروب بمستكين‌و لا اخشي مصاولة الرجال
ابي لي والدي من كل ذم‌و خالي في الحوادث خير خال يعني: من از قبيله عامر نباشم اگر مرا پيشاپيش سواران ببينيد كه با نيزه طعنه و جنگ كنم. من سر هر جبار (پهلوان سرفراز) را با شمشيري مي‌زنم كه آن شمشير تازه صيقل داده شده (تيز شده) است. من در نبردها ناتوان نمي‌باشم. از حمله و دليري مردان نبرد نمي‌ترسم. پدرم مرا از بدنامي و بدگوئي مصون و مبري داشته همچنين خال (دائي) من، كه بهترين خال است، از بدنامي و مذمت من ابا داشته است (پدر و
ص: 311
دائي مرا خوب پرورانيدند كه كريم الابوين هستم).
چون سغديان خبر ورود حرشي را شنيدند، بر خود ترسيدند، زيرا آنها در زمان خذينه تركان را ياري كرده بودند. بزرگان و سالاران سغد تصميم گرفتند كه از كشور خود مهاجرت كنند. پادشاه سغد بآنها گفت: چنين مكنيد بلكه خراج عقب افتاده را بپردازيد و خراج آينده را بر عهده بگيريد و آبادي زمين (كشت و زرع) را تعهد كنيد و در جنگ با او همراه و يار و مددگار باشيد و از گذشته عذر بخواهيد و گروگان هم باو بدهيد.- گفتند: مي‌ترسيم كه رضا ندهد و قبول نكند.
بهتر اين است كه بخجند برويم و بپادشاه آن ديار پناه ببريم. آنگاه از همان محل بامير (حرشي) پيغام بدهيم كه از ما عفو كند و گذشته را بياد نيارد و از همان جا تعهد كنيم كه بعد از اين از ما چيزي بر خلاف ميل او سر نزند. پادشاه گفت: من يكي از افراد شما هستم و رأي من براي شما بهتر و سودمندتر است. آنها قبول نكردند و سوي خجند رخت كشيدند بپادشاه فرغانه هم پيغام دادند كه آنها را پناه بدهد، و از آنها دفاع كند و شهري براي اقامت آنها معين نمايد. او خواست كه بآنها پناه بدهد ولي مادر او گفت:
اين مردم شيطان صفت را راه مده ولي يكي از سرزمين‌ها را براي اقامت آنها آماده كن. بآنها پيغام داد كه هر روستايي كه شما براي اقامت خود اختيار مي‌كنيد نام ببريد تا آنرا براي اقامت شما آماده كنم. مدت چهل روز هم بمن مهلت دهيد تا محل مورد پسند شما را خالي و آماده كنم، گفته شده: مدت بيست روز بوده، و آنها هم دره عصام بن عبد اللّه باهلي (بنام او معروف شده) را اختيار كردند. قتيبه او (عصام) را در آنجا گماشته بود. عصام هم بآنها گفت: بشما پناه مي‌دهم، ولي من قبل از رسيدن شما بدره حمايت و دفاع از شما را بر عهده نمي‌گيرم، زيرا هيچ قيد و الزامي نيست كه مرا بحمايت شما قبل از دخول بدره و پناه بردن وادار كند آنها قبول كردند. او هم دره را براي اقامت آنها تهي نمود و بآنها پناه داد.
(عبارت مؤلف تصريح نكرده كه پناه دهنده كدام يك از آن دو نامبرده بود، پادشاه يا عصام. ما نيز آنرا با همان ابهام نقل كرديم ولي مسلماً گفتگو با پادشاه بوده و از او درخواست پناهگاه شده بد.)
ص: 312

بيان بعضي حوادث‌

گفته شد: در آن سال تركها بر الان حمله و غارت نمودند.
در آن سال عباس بن وليد روم را غزا كرد و شهري را بنام دلسه گشود.
در آن سال امارت مكه و مدينه هر دو براي عبد الرحمن بن ضحاك توأم شده بود. در آن سال عبد الواحد بن عبد اللّه نضري بحكومت طائف منصوب شد كه عبد العزيز بن عبد اللّه بن خالد از حكومت طائف و مكه عزل شده بود. عبد الرحمن ابن ضحاك هم امير الحاج شده بود. زيرا او حاكم مكه و مدينه بود.
عمر بن هبيره هم والي عراق و حرشي امير خراسان و قاسم بن عبد الرحمن قاضي كوفه و عبد الملك بن يعلي قاضي بصره بودند.
در آن سال شعبي درگذشت. گفته شده در سنه صد و چهار يا پنج وفات يافت (نه در آن سال). عمر او هفتاد و هفت سال بود. هم در آن سال يزيد بن اصم فرزند خواهر ميمونه همسر پيغمبر (ص) وفات يافت. گفته شده: در سنه صد و چهار درگذشت. سن او هفتاد و سه سال بود.
در آن سال ابو بردة بن ابي موسي اشعري و يزيد بن حصين بن نمير سكوني و عطاء بن يسار كه برادر سليمان بود درگذشتند. (يسار با ياء دو نقطه زير و سين بي‌نقطه.) و در آن سال عبد الرحمن بن سعيد بن زراره انصاريه (زن انصاري) وفات يافت. عمر او هفتاد و هفت سال بود. و در آن سال مصعب بن سعد بن ابي وقاص و يحيي بن وثاب اسدي منقري و عبد العزيز بن حاتم بن نعمان باهلي كه از طرف عمر بن عبد العزيز عامل جزيره بود درگذشتند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌14، ص: 3